پست های پرطرفدار

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

ازضحاک و کاوه تا مضحکه ی انتخابات!!!

ف.م.سخن
مضحکه محاکمه معترضان و روزنامه‌نگاران را محکوم می کنیم." «گزارشگران بدون مرز»
این هم از آن مرض هاست که تا چشم ات به یک کلمه می افتد، ذهن ات فوری سراغ کلمات مشابه برود و از بغل یک موضوع عادی، چیزهای غریب بیرون بزند. مَردُم جمله ی بالا را می خوانند و رد می شوند می روند سراغ کار و زندگی شان، ما جمله ی بالا را که می خوانیم، مثل متخصصان کشف رمز که به جمله ای رمزی برخورد کرده باشند، این قدر آن را جلوی چشم مان می گذاریم تا معنی و مفهومی در آن پیدا کنیم، و گوهری را از دل سنگ بیرون بکشیم. مرض ما با دیدن کلمه ی "مضحکه" یک دفعه عود کرد. گفتیم خدایا این کلمه چقدر شبیه به یک کلمه ی دیگر است که هر چند به این جمله مربوط است، ولی اصلا یادمان نمی آید چیست. یک شب تا صبح نخوابیدم تا بالاخره اول، کلمه ی ضِحْک و بعد کلمه ی ضحاک در مغزم درخشیدن گرفت. احتمالا می دانید که معنی لغوی ضحک می شود خنده و ضحاک می شود بسیار خندنده و خندان. از آن طرف هم ضحاکِ شاهنامه را داریم که موجودی خبیث بود و پدرِ مَردُم را به مدت هزار سال در آورد (می دانم این جمله باعث شد تو لب بروید و ناامیدی و یاس تمام وجودتان را فرا بگیرد، ولی غمگین نشوید چون قدیمی ها، کمی اهل "اگزاژره" کردن بودند و یک کلاغ چهل کلاغ می کردند والا کجا عمر کسی هزار سال است که بخواهد هزار سال ظلم کند و پدر مردم را در آورد؟) این جناب ضحاک که در تاریخ اسطوره ای ایران از او به زشتی و خباثت یاد شده، دو تا مارِ گردن کلفت (مثلا در ابعاد مرتضوی و فیروزآبادی؛ جهت تمثیل و روشن شدن ابعاد عرض شد) بر دوش داشت که خیلی خوش اشتها بودند و هر روز مغز دو جوان رعنا را نوش جان می کردند (اگر در این جا که صحبت از دو جوان رعنا شد، بی اختیار یاد ندا آقا سلطان و سهراب اعرابی افتادید، تقصیر خودتان است که زیادی به اخبارِ روز توجه می کنید چون موضوع صحبت ما اصلا به این ها ربطی ندارد). به هر حال، مبادا بپندارید که جناب ضحاک بسیار خندنده بود که به او این لقب را داده اند (معمولا این تیپ افراد مثل برج زهرمار می شوند)، بل که یکی از القاب او اژی دهاک بوده که مُعَرَّب آن ازدهاق می شده. اژی به معنای مار بوده و دهاک دو بخش داشته، که بخش اول همان عدد ده است، و بخش دوم "آک" که به معنی عیب و آفت است و این یعنی جناب اژی دهاک، ده عیب داشته که چند تای آن ها که یادم است، این ها بوده: بی دادگری، دروغ گویی، بی شرمی، بددلی، بی خردی، زشت پیکری و غیره (ای داد بی داد. اگر این ها را که گفتم، باز یاد کس یا کسانی افتادید، مسئله ی خودتان است و به ما و بحث ما ابداً مربوط نمی شود). باری عرب ها این دهاک را گرفتند کردند ضحاک، به معنی بسیار خندنده، که نمی دانم مصداق داشته یا نداشته ولی حدس می زنم، این جناب، مثل تمام دیکتاتورهای خون ریز، که فقط با مغز جوانان، گرسنگی شان رفع می شود، موقعی که کسی آزار می دیده، یا شکنجه می شده، یا دست و پایش را می گرفتند تا مغزش را متلاشی کنند می خندیده (آن زمان باتون نبوده، فکرهای الکی نکنید). نه تنها می خندیده، بل که قهقهه می زده، از این رو عرب ها که ذوق ادبی و شعری دارند، هنگام معرب کردن کلمه، این جنبه را در نظر می گیرند و نام او را تبدیل به ضحاک می کنند. می بینید که مرض من دارد کم کم شکوفا می شود. در این‌جا یک حسِ خوشایندِ خود کریستیان بارتُلُمه بینی یا دکتر بهمن سرکاراتی بینی به من دست می دهد و در خیالاتِ خودم کلمات را ریشه یابی می کنم. خب آدم است و هزار آرزو! در واقعیت که این ها نیستیم، بگذار در خیال باشیم! باری مارهای روی دوش این جناب ضحاک اشتهای خوبی برای خوردن مغز جوانان و نابود کردن آن ها داشتند، و روزی دو عدد مغز میل می کردند (احتمال می دهم شکم و هیکلِ یکی از مارها خیلی خیلی خیلی گنده بوده باشد. همین طوری البته حدس می زنم). آن طور که فردوسی می گوید با پادشاهی جناب ضحاک، رفته رفته گزند و جادو، از کارهای آشکار و پسندیده، وَ راستی و هنر، از کارهای پنهانی و بی ارزش شد و دستِ دیوان، بر بدی دراز گشت (خدا مرا نبخشد اگر شما با خواندن این جمله، کلمه ی پادشاه را به شیوه ای که اکبر گنجی این روزها می گوید سلطان ببینید، و جنابانِ دیوان را هم‌ردیفِ مسئولان امنیتی و قضایی امروزی قرار دهید). بالاخره بعد از چند صد سال، مردمی که جوانان شان خوراک مارهای جناب ضحاک می شد، به فکر افتادند، که یک خاکی بر سرشان بریزند و نگذارند ندا ها و سهراب ها (ببخشید؛ من هم انگار تحت تاثیر اخبار روز هستم، می خواستم بگویم جوانان، نام این دو بی اختیار بر زبان ام آمد) باری نگذارند جوانان، خوراک جانوران وحشی شوند. چه کنیم، چه نکنیم، دو نفر به نام های اَرمائیل و گرمائیل که مردمانی نیک اندیش و پاک کیش بودند، چاره اندیشیدند که به عنوانِ آشپز به نزد ضحاک بروند تا مگر بتوانند از آن دو جوان، یکی را رهایی بخشند (خب آن همه چیز به یادتان افتاد، این دو تا را هم تشبیه کنید مثلا به اصلاح طلبان امروزی. کی به کی است!) این ها چه کردند؟ آمدند مغز یک جوان را با مغز یک گوسفند آمیختند و به خورد آن دو مار ابله دادند (ابله بودن شان از آن رو معلوم می شود که فرق مغز آدم با گوسفند را نمی فهمیدند!) داستان، طولانی و البته شیرین است. پایانِ خوشی هم دارد. بگذارید، آن چه را سرکار خانم دکتر میترا مهرآبادی به نثر شیرین خود نوشته، در این جا بیاورم که ببینید آخر عاقبت ضحاک و مارهای روی دوشش چه می شود. اول از همه جناب ضحاک که نگران فردای خود است، از جماعتی که دورش را گرفته اند و مَجیزش را می گویند گواهی می خواهد که آدم خوبی ست:ضحاک با موبدان گفت:..."اکنون، شمایان باید گواهی ای بنویسید که من جز نیکی نکرده و جز راستی سخنی نگفته و جز داد نخواسته ام" (اگر صادق هدایت در آن جمع حضور داشت شک ندارم که بلافاصله می گفت: زکی سه! و بعد هم سرش را از دست می داد!) آن گروه را از بیم ضحاک یارای سخن گفتن نبود؛ پس آن گواهی بنوشتند (لابد این جا هم یادِ آیت الله رفسنجانی و برخی دیگر از بزرگان حوزه ی علمیه ی قم افتادید. من که زورم به خیال پردازی شما نمی رسد؛ هر جور دل تان می خواهد فکر کنید!) اما یک دفعه، هیاهویی برخاست و کاسه کوزه ی ضحاک به هم ریخت:لیک در همان زمان ناگاه فریاد ستمدیده ی دادخواهی برخاست... او خروشید و دست بر سر زد و گفت: شاها، من کاوه ام که اینک به دادخواهی نزد تو آمده ام، پس اگر کار تو داد ستدن است، داد من بستان، لیکن بدان که این ستم را تو بر من روا داشته ای... مرا در گیتی هجده پسر بود که اکنون از ایشان تنها یکی مانده است. پس این یکی را بر من ببخشای (استطراداً عرض کنم که این انگار خاصیت ژنتیکِ ما ملت ایران است که هفده جوان را که از دست دادیم و آخری که باقی ماند، تازه به پا می خیزیم و حق مان را طلب می کنیم. تا آن موقع معمولا ساکت می نشینیم و به سینه می کوبیم و زیر لب نفرین می کنیم. تازه طلبِ حق مان هم خیلی مودبانه و "سیویلایزد" و خواهشگرانه است. یعنی نمی گوییم، مرتیکه ی فلان فلان شده ی جلاد، چرا هفده پسرم را کشتی؟ بل که می گوییم، لطفاً این یک دونه را که برام باقی مونده، به من ببخشای! الحق که از همان ایام باستان، طرفدار مبارزه ی بدون خشونت بوده ایم!) بعد کاوه که از بس بچه هایش را طلب کارانه و حق به جانب، از او گرفته اند و کشته اند فکر می کند، لابد دلیلی داشته که این کار را کرده اند و شک می کند که نکند این حق ضحاک بوده که مغز بچه هایش را جلوی مارهایش بریزد، خیلی متین و منطقی می گوید:شاها بنگر که اگر من گناهی کرده ام، پس بازگوی، وگرنه با ستمِ بی بهانه بر من، دردسر خویش را افزون مساز و بدان که ستم را باید بهانه و اندازه ای بُوَد (ملاحظه می فرمایید که مثل امروزِ ما، او هم "ستم" را یک سره نفی نمی کند و فقط برای آن دلیل و اندازه می طلبد. بعد تا می تواند با زبان مودب و رفتاری متین به سلطان جائر نصیحت می کند). در این جا ضحاک، مثل تمام سلاطین و پادشاهان، با عرضِ معذرت و شرمندگی، وارد فازِ خر کردن رعیت می شود. اول می گوید فرزند او را بدو باز دهند و به او نیکی کنند (یعنی به جانِ تو من خبر نداشتم که روزی مغز دو جوان را در بازداشتگاه کهریزک جلوی نوچه هایم، یعنی مارهایم می ریزند. اگر خبر داشتم، حتماً مانع می شدم (ای بابا! نمی دانم چرا مسائل دیروز و امروز بی خود و بی جهت با هم قاطی می شوند. بازداشتگاه کهریزک را در جمله فوق ندیده بگیرید). سپس به کاوه فرمان می دهد که او نیز بر گواهی خوب بودن اش گواه باشد و زیر کاغذی که بزرگان امضا کرده اند، امضا بگذارد! الله اکبر! (این الله اکبر را من می گویم. در آن زمان الله را نمی شناختند. طرف زده هفده بچه ی کاوه را کشته، تازه امضا می خواهد که آدم خوبی بوده! زهی وقاحت! زهی بی شرمی! چی؟! باز یاد کسی در حکومت فعلی ایران افتادید؟ شما را به خدا ول کنید...) آقا یک دفعه کاوه مثل تمام ملل تحت ستم جهان که اولش منطقی و برازنده در مقابل دیکتاتور ظاهر می شوند، بعد یک‌دفعه جوش می آورند و کافه را به هم می ریزند، به قول فردوسی به خروش می آید:کاوه بر بزرگانی که آن گواهی نوشته بودند، خروشید و گفت: شمایانی که هراس از یزدان را با این کرده ی خویشتن، از دل بیرون ساختید، با دل سپردن به گفتار ضحاک و فرمان بردن از اوی، به سوی دوزخ شتافتید (آخ آخ آخ آخ!) لیکن من نه بر این گواهی گواه می شوم و نه از شاه در هراس می گردم (دمت گرم! این کاوه هم اخلاقیات اش شبیه اکبر گنجی خودمان است). کاوه پس آنگاه خروشید و از جای جست و آن گواهی پاره کرد و به زیر پا کوبید و خروشان به همراه فرزندش از کاخ بیرون شد. بعد از این حادثه ی شگفت، درباریانِ کاسه لیس و چاپلوس به صدا در آمدند که جناب خامـ..، ببخشید جناب ضحاک، چرا کاوه را به حال خود گذاشتید و اجازه دادید این طور با شما حرف بزند؟ یک اشاره می کردید ما سرش را در سینی تقدیم حضور می کردیم (یک چیزی تو مایه ی صحبت های سردار نقدی با "آقا"). او انگار به تاوان خواهی فریدون آمده بود (به زبان امروزی، او وابسته به نیروهای بیگانه و اپوزیسیون خارج از کشور و طرفدارِ انقلاب مخملی بود و می خواست از شما انتقام بگیرد و "دشمن" را پیروز گرداند). ضحاک پاسخ داد:چون کاوه از درگاه پدیدار گشت و آوایش را بشنیدم، گویی میان من و او کوهی آهنین پدید آمد و نتوانستم در برابر او کاری کنم، آن زمان نیز که دو دست بر سر زد (این نشان می دهد که اجداد ما نیز مثل خودِ ما وقتی حالت بیچارگی و خشم بر آن ها مستولی می شده، دو بامبی تو سرشان می کوبیدند) گویی شکستی بر دل من آمد (باز خدا بابای ضحاک را بیامرزد که کمی عاطفه دارد. امروزی ها همین را هم ندارند). اینک نیز ندانم که از این پس چه خواهد شد، چه، کسی را از راز آسمان، آگهی نیست (در زمان ضحاک، از تئوری ماتریالیسم تاریخی مارکس و فروپاشی نظام های حکومتی و فرماسیون های اجتماعی در اثر تضاد درونی خبر نداشتند، لذا این فروپاشی ها را به راز آسمان نسبت می دادند. البته ما هم که خبر داریم، وضعی بهتر از آن روزگار نداریم. این جمله ی ضحاک هم نشان می دهد، که حکام جائر، تا صدای اعتراضی از مردم بلند می شود، بدون استثنا زهره ترک می شوند و نمی دانند چه خاکی بر سرشان بریزند.) عرض کنم خدمت تان که کاوه چون از نزد شاه بیرون آمد، مردم کوی و بازار بر او گرد آمدند (نمی دانم آن زمان که فیس بوک و توییتر نبود و آقای دکتر سازگارا، اخبار مربوط به تجمعات را از طریق تفسیر خبر صدای آمریکا به گوش مردم نمی رسانید، این جماعت از کجا مطلع شده بودند که آن روز باید در کوی و بازار اجتماع کنند). کاوه بر خروشید و فریاد کرد و مردم را به دادخواهی فراخواند. آنگاه چرمی را که آهنگران هنگام کار می پوشیدند، بر سر نیزه کرد و خروشید که ای نامداران یزدان پرست، آیا در میان شمایان کسی نیست که آهنگ فریدون کند تا به نزدش رویم و گوییم که این ضحاک، اهریمن و دشمن خداوند است؛ تا مگر او چاره ای اندیشد... از این جا به بعد زیاد وارد "دیتیل" نمی شوم چون نمی دانم این فریدون، در دوران کنونی، شما را یاد چه کسی می اندازد. احتمالاً یک عده یاد مهندس موسوی می افتند، یک عده یاد آقای کروبی... ولی یک چیز مسلم است و آن این که به جای چرم، این روزها پارچه ی سبز به اهتزاز در آمده. و البته جناب کاوه هم به نظر، نواندیش دینی می آید چون از اهریمن و خداوند سخن می گوید و به گُمانم هنوز به مرحله ی سکولاریسم نرسیده است (باید ببینیم در آن دوران آیا کسی مثل آقای اسماعیل نوری علاء بوده که مطلبی انتقادی در مورد این سخن کاوه و نامربوط بودن ظلم زمینی به اهریمن و خداوند بنویسد یا نه). آخر عاقبت کار را هم که حتما می دانید. همان بلایی سر ضحاک آمد که سرِ همه ی ظالمان تاریخ می آید. گیرم هزار سال هم حکومت بکند و طبقِ بر آوردِ من در طول زمامداری اش، پانصد ششصد هزار جوان را کشته باشد (۱۰۰۰ ضرب در ۳۶۵ ضرب در ۲ می شود ۷۳۰۰۰۰ نفر که با ترفند دو سر آشپز چند هزار نفری از این تعداد کم می شود. به هر حال همان پانصدهزار نفر تقریبا معادل است با جوانان کشته شده در دوران بعد از انقلاب و در زمان جنگ). بله. اول او به خارج از کشور فرار کرد، بعد قصد باز پس گرفتن تاج و تخت از دست رفته را داشت که فریدون او را به کمک مردم دستگیر و بالای کوه دماوند در بند کرد (خواهش می کنم نفرمایید که چنین موجود خونریز جنایتکاری باید بخشیده می شد. همین قدر که در آن زمان او را نکشتند و در غاری حبس کردند نشان دهنده ی رعایت حقوق او بوده است). و این چنین بود که گیتی از بد ضحاک پاک شد... بله. یک کلمه ی مضحکه در تیترِ خبر دیدن و این همه ماجرا آفریدن، الحق که مرض است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر