يک يک درآمديم در هندسه انتظار
و هر کدام روی نيمکتی يا زير طاقی
و گوشه ميدانی خلوت کرديم:
سيمای تابخورده که خاک را چون شيارهايش
آراسته است.
و خيره مانده است در نفرتی قديمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتی روی نيمکتی نمی بايست بنشينی
و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری .
و چه دور دانستیم ...
قراری برای نشستن نیست !
و چه با شتاب
از کنار نیمکتهای خالی عبور میکنیم ...
و هر کدام روی نيمکتی يا زير طاقی
و گوشه ميدانی خلوت کرديم:
سيمای تابخورده که خاک را چون شيارهايش
آراسته است.
و خيره مانده است در نفرتی قديمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتی روی نيمکتی نمی بايست بنشينی
و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری .
محمد نسل ما از تنهایی میگفت و فراموشی ! خونش به بار نشست و نسلی دیگر فریاد آزادی سر داد .
وحالا محمد مختاری دیگری به خون درغلتید ...اما دیگر تنها نبود ، ما در کنارش ایستاده بودیم . با او بودیم ...
چه دیریاد گرفته ایم با هم باشیم !و چه دور دانستیم ...
قراری برای نشستن نیست !
و چه با شتاب
از کنار نیمکتهای خالی عبور میکنیم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر